برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۹۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۹۸ □ قصه‌های بهرنگ
 

نصفی نان خوردیم و پا شدیم. پدرم دو قران پول به من داد و گفت: من می‌روم دوره بگردم. ظهر می‌آیی همین‌جا ناهار را با هم می‌خوریم.

✵✵✵

اول کسی که دیدم پسر زیور بلیت‌فروش بود. جلو مردی را گرفته و مرتب می‌گفت: آقا یک دانه بلیت بخر. انشاالله برنده می‌شوی. آقا ترا خدا بخر.

مرد زورکی از دست پسر زیور خلاص شد و در رفت. پسر زیور چند تا فحش زیرلبی داد و می‌خواست راه بیفتد که من صدایش زدم و گفتم: نتوانستی که قالب کنی!

پسر زیور گفت: اوقاتش تلخ بود، انگار با زنش دعواش شده‌بود.

دوتایی راه افتادیم. پسر زیور دسته‌ی ده بیست تایی بلیت‌هایش را جلو مردم می‌گرفت و مرتب می‌گفت: آقا بلیت؟.. خانم بلیت؟..

پسر زیور برای هر بلیتی که می‌فروخت یک قران از مادرش می‌گرفت. خرجی خودش را که درمی‌آورد دیگر بلیت نمی‌فروخت، می‌رفت دنبال بازی و گردش و دعوا و سینما. پولدارتر از همه‌ی ما بود. ظهرها عادتش بود که توی جوی آبی، زیر پلی، دراز بکشد و یکی دو ساعتی بخوابد. صبح آفتاب‌نزده بیدار می‌شد و از مادرش ده بیست تایی بلیت می‌گرفت و راه می‌افتاد که مشتری‌های صبح را از دست ندهد تا کارش را