برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۳۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
کوراوغلو و ... ● ۳۳۹
 

گفت: پاشا، حالا اجازه بده من مرخص شوم.

✵✵✵

اکنون ما حسن‌پاشا و دیگران را به حال خود می‌گذاریم که تدارک قشون کشی و حمله به چنلی بل را ببینند و می‌رویم دنبال کچل حمزه. کچل چارقهایش را به پا کرد، «زنگال»هایش را محکم پیچید، مشتی نان توی دستمالش گذاشت و به کمرش بست و دگنکی به دست گرفت و راه افتاد. روز و شب راه رفت. شب و روز راه رفت، منزل به منزل طی منازل کرد، در سایه ی خار بوته‌ها مختصر استراحتی کرد، و از کوهها و دره‌ها بالا و پایین رفت تا یک روز عصر به پای کوهستان چنلی بل رسید.

کوراوغلو روی تخته سنگ بزرگی ایستاده بود، راههای کاروان رو را زیر نظر گرفته بود که دید یک نفر رو به چنلی بل گذاشته است و بعد چهار دست و پا از کوه بالا می‌آید.

کوراوغلو آنقدر منتظر شد که کچل‌حمزه رسید به پای تخته سنگ و شروع کرد خود را از تخته سنگ بالا کشیدن. کوراوغلو خود پایین آمد و جلو کچل‌حمزه را گرفت و گفت:

تکان نخور! بگو ببینم کیستی؟ از کجا می‌آیی، و به کجا می‌روی؟ حمزه ناگهان سر بلند کرد و دید جوانی روبرویش ایستاده چنان و چنان که آدم جرئت نمی کند به صورتش نگاه کند. چشمانش پر از کینه و سبیلهایش مانند شاخهای پیچاپیچ قوچ،

آماده ی فرو رفتن و دریدن.


^✵  پاپیچ، نواری که به ساق پا می‌پیچند