برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۳۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
کوراوغلو و ... ● ۳۴۳
 

می‌جنگیدند، همه می‌خوردند و به وقت خود مجلس شراب و ساز و رقص و آواز برپا می‌کردند. کوراوغلو وقتی زرنگی کچل‌حمزه را دید، مراقبت یابویی مردنی را به او داد. این یابو بس که کار کرده بود و بار کشیده بود، دیگر پوست و استخوانی بیشتر برایش نمانده بود.

کچل‌حمزه شروع کرد به مراقبت و تیمار یابو، چه جور هم! صبح و عصر تیمارش می‌کرد و با جان و دل در خدمت یابو می‌کوشید. گاهی هم از جو و علوفه ی اسبهای دیگر می دزدید و می‌ریخت جلو یابو. یابو می‌خورد و می‌خورد و تیمار می‌دید و روز به روز آب زیر پوستش می‌دوید، چنان که در مدت کمی حسابی چاق شد و آماده ی کار کردن.

روز کوراوغلو برای سرکشی به طویله آمد. یابو را که دید، اول نشناخت، بعد که شناخت مات و مبهوت ماند. گفت: حمزه، من هیچ نمی‌دانستم تو اینقدر خوب می‌توانی تیمار اسبها را بکنی.

حمزه گفت: قربانت بروم کوراوغلو. من چشم باز کرده ام و خودم را اینکاره دیده‌ام و پدرم و پدربزرگم هم اینکاره بوده اند...

کوراوغلو گفت: نمی‌دانم چطور شده که امسال دورآت کمی لاغر و نزار شده. بهتر است آن را به دست تو بسپارم. حمزه، باید چنان مراقبش باشی که هر چه زودتر بپای قیرآت برسد.

کچل‌حمزه از شنیدن این حرف قند توی دلش آب شد. امروز دورآت را به دست او می‌سپارند، لابد فردا هم نوبت قیرآت خواهد شد.