را همراه می برد. اولدوز یک ذره ترس نداشت. تنها بیرون میرفت و تو دل به زن بابا میخندید. پرهای آقاکلاغه را توی قوطی رادیو قایم کرده بود. یاشار را خیلی کم میدید. یاشار جنازهی آقا کلاغه را جای خوبی دفن کرده بود. مرتب به مدرسه میرفت و درس میخواند.
اما گاهگاهی سر مداد گم کردن با ننهاش دعوا میکرد. یاشار اغلب مدادش را گم میکرد و ننهاش عصبانی میشد و میگفت: تو عین خیالت نیست، ددهات با هزار مکافات پول این مدادها را بدست میآورد.
شکم زن بابا خیلی جلو آمده بود. زنهای همسایه بهاش می گفتند: یکی دو هفتهی دیگر میزایی.
زن بابا جواب میداد: شاید زودتر.
زنهای همسایه میگفتند: این دفعه انشاءاللّٰه زنده میماند.
زن بابا میگفت: انشاءاللّٰه! نذر و نیاز بکنم حتماً زنده میماند.
ددهی یاشار اغلب بیکار بود. به عملگی نمیرفت. برف آنقدر میبارید که صبح پا میشدی میدیدی پنجرهها را تا نصف برف گرفته. سوز سرما گنجکشها را خشک میکرد و مثل برگ پاییزی بر زمین میریخت.
یک روز صبح، بابا دید که دو تا کلاغ نشستهاند لب بام. دگنکی برداشت، حمله کرد، زد، هردوشان افتادند. اما وقتی دستشان زد معلوم شد از سرما خشک شدهاند. اولدوز خیلی اندوهگین شد. یاشار خبرش را چند روز بعد از ننهاش شنید. پیش خود گفت: نکند دنبال آقا کلاغه آمده باشند! حیوانکیها!
ننهی یاشار هر روز صبح میآمد به زن بابا کمک کند: ظرفها را میشست،