برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۹۶

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۹۵
 

و کشید پایین. من از ترسم جیغ زدم و از خواب پریدم. دیدم صبح شده و زن بابا نوک پام را گرفته تکانم می‌دهد که: بلند شو! آفتاب پهن شده، تو هنوز خوابی.

یاشار و عروسک سخن‌گو خندیدند و گفتند: عجب خوابی!

بعد عروسک سخن‌گو گفت: آخر تو چه بدی به زن بابا کرده‌ای که حتی در خواب هم دست از سرت برنمی‌دارد؟

اولدوز گفت: من چه می‌دانم. یک روزی به بابام می‌گفت که تا من توی خانه‌ام، بابام او را دوست ندارد. بابام هم هی قسم می‌خورد که هر دوتامان را دوست دارد.

یاشار گفت: من می‌خواهم چند تا پشتک‌وارو بزنم.

عروسک گفت: هر سه تامان می‌زنیم.

آن شب چوپان‌هایی که در آن دوروبرها بودند و به آسمان نگاه می‌کردند، می‌دیدند سه تا کبوتر سفیدتر از شیر تو دل آسمان پر می‌زنند و پشتک‌وارو می‌زنند و حرف می‌زنند و راه می‌روند و هیچ هم خسته نمی‌شوند.

ناگهان یاشار گفت: اوه!… صبر کنید. زخمم سر باز کرد.

عروسک و اولدوز نگاه کردند دیدند خون از پرِ شکسته‌ی یاشار چکه می‌کند. عروسک از کرک‌های سینه‌ی خودش کند و زخم یاشار را دوباره بست و گفت: به جنگل که رسیدیم، زخمت را مرهم می‌گذاریم، آن‌وقت زود خوب می‌شود.

حالا پای کوه‌ها رسیده بودند. اول دره‌ی تنگی دیده شد. کوهها