برگه:GolestaneSadi.pdf/۲۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۶
گلستان سعدی

  تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد  
  هر بیشه گمان مبر که خالیست شاید که پلنگ خفته باشد  

شنیدم که ملک را در آن نزدیکی دشمنی صعب روی نمود. چون دو لشگراز هر طرف روی بهم آوردند اول کسی که اسب در میدان جهانید آن پسر بود و گفت:

  آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من آن منم کاندر میان خاک و خون بینی سری  
  کانکه جنگ آرد، به خون خویش بازی میکند روز میدان وانکه بگریزد بخون لشگری  

این بگفت و بر سپاه دشمن تاخت و تنی چند از مردان کاردیده بینداخت، چون پیش پدر باز آمد زمین خدمت ببوسید و گفت:

  ایکه شخص منت حقیر نمود تا درشتی هنر نپنداری  
  اسب لاغر میان بکار آید روز میدان، نه گاو پرواری  

آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک. جماعتی آهنگ گریز کردند پسر نعره‌ای بزد و گفت ای مردان