این برگ همسنجی شدهاست.
۳۷
باب اول – در سیرت پادشاهان
حوران بهشتی را، دوزخ بود اعراف | از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است |
فرقست میان آنکه یارش در بر | با آنکه دو چشم انتظارش بر در |
حکایت – هرمز را گفتند: از وزیران پدر چه خطا دیدی که همه را بند فرمودی؟ گفت: خطائی معلوم نکردم ولیکن دیدم مهابت من در دل ایشان بیکران است و برعهد من اعتماد کلی ندارند. ترسیدم که از بیم گزند خویش؛ قصد هلاک کنند. پس قول حکما را کار بستم که گفتهاند:
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم | وگر با چو او صد برآئی به جنگ | |||||
نه بینی که چون گربه عاجز شود | بر آرد به چنگال چشم پلنگ | |||||
از آن، مار بر پای راعی زند | که ترسد سرش را بکوبد به سنگ |
حکایت – یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید از زندگانی قطع کرده. ناگاه سواری از در در آمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوندی