برگه:GolestaneSadi.pdf/۴۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۴۰
گلستان سعدی

حکایت – درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد. حجاج بن یوسف او را بخواند و گفت: دعای خیری در حق من کن. گفت: خدایا جانش بستان. گفت : از بهر خدا این چه دعاست؟ گفت: دعای خیر است تو را و جمله مسلمانان را

  ای زبردست زیردست آزار گرم تا کی بماند این بازار  
  بچه کار آیدت جهان‌داری مردنت به ز مردم‌آزاری  

حکایت – یکی از ملوک بی‌انصاف؛ پارسائی را پرسید: که از عبادتها کدام فاضل‌تر است؟ گفت: تو را خواب نیمروز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

  ظالمی را خفته دیدم نیم‌روز گفتم این فتنه است خوابش برده به  
  آنکه خوابش بهتر از بیداری است آنچنان در زندگانی مرده به  

حکایت – یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود، و در پایان مستی میگفت:

  ما را به جهان خوشتر از این یکدم نیست کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست