برگه:Hamzanama.pdf/۱۳

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

دانست که آنجا کان طلا بود چون حرارت آتش بسنگ رسید طلای آن بگداخته و ریخته شد گفت ای پیر پدر با غلامان و الاغان برو و ازین جنس سنگ خورد و کلان هر چه باشد بیاور پیر گفت ای دختر این سنگها بچه کار میآید دلارام گفت در کار است پیر رفت و دران مغازه سنگ طلا بسیار بود. بیکبار آوردن آن دشوار نمود چون دو سه بار از آن سنگها آوردن بتنگ آمد و گفت ای دختر بس نیست که اگر بیش از این بیارم الاغان زبون گردند تا سنگها بیهوده خواهند کشم و همه مجروح خواهند شد دلارام را خنده گرفت سر در گوش پیر نهاد و گفت که سنگها طلاست و جزوی دران بهای هزار الاغ پیر را خوشی و اتمام و شکفتی لاکلام داده روی براه کرد و آنچه در آن مغازه از آن سنگها یافت همدران چید و بخانه آورد ‎القصه چون طلا آن مغازه تمام بخانه آمد دلارام پیر را طلبیده بر خواجهٔ مالوف زرگر فرستاد که او را بآدم و کوره بیاورد چون خواجهٔ مالوف آمد دلارام گفت که ای خواجهٔ مالوف قدری طلاست سیه‌تاب دارم می‌خواهم که آنرا بگدازم خواجهٔ مألوف قبول کرد