برگه:Hamzanama.pdf/۱۴

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

و بگداختن طلا اشتغال نمود فرمود آن طلا را بگذاخت و بر محک امتحان زد طلا یافت در غایت زیبائی و زری در نهایت اعلائی دلارام خوش شده آنقدر که لایق بود از آن طلا بگداخت و فروخت و لعل خود را که پیش خواجهٔ مالوف گرو بود زر آنرا بداد و بتصرف خود آورد و باقی زر در صندوق انداخت بعد از آن دلارام به قباد خارکش گفت ای پدر ما مرا درین شهر بودن مناسب نیست چند راس اسب و استر و اشتر می‌باید خرید و پاره متاع و اجناس گرفته متوجه سفر می‌باید گردید ‎القصه امتعه و اقمشه زیبا بسیار و اسب و استر و اشتر و خدمتکار بهم رسانیده از مداین متوجه کوفه شدند پس چند روز قباد و دلارام با توابع راه می‌بریدند بشهر کوفه رسیدند پس بشهر درآمدند و در سرائی خوش و منزل دلکش فرود آمدند و بار گشودند و چون از رنج راه برآسودند بخرید و فروخت و دادستد اشتغال نمودند و چون دلارام در هر کار بصیرتی تمام داشت از روی ملاحظه بآهستگی طلاع میفروخت و متاع و اجناس مناسب که میدید از اقمشه زیبا و جواهر نادر