بکمن نان بهمن ده خباز گفت وجه ادا کن تا نان بدهم خواجه گفت ای پسر که نان رایگان میطلبی خواجه بذرجمهر گفت بشنو با نیازدار پادشاه یکی شده و غله میدزدی اگر این سخن بسمع پادشاه رسانیده شود حال توجه شود خباز بترسید و سبک برخواست و در پای خواجه بذرجمهر افتاد و گفت ای جوان تو هر روز یک من نان از من بستان ولیکن این سخن بکسی نگوی خواجه قبول کرد پس از انجا بر دوکان گوشت بزبانگر رفت ازو نیز یکمن گوشت بر نان طلبید او هم بدان نمط مال طلبید بذرجمهر همان تقریر کرد که از من مالی مطلبی آن مرد بروی یک سیلی زد گفت کدام کسی که ترا رایگان بدهم بذرجمهر گفت که با کلهبان پادشاه یکی شده گوسفندان میدزدی اگر این حکایت به پیش پایهتخت بگویم احوال تو چه شود زبانگر متفکر شد دست خواجه بگرفت و معذرت بسیار کرد و گفت ایجوان هر روز یکمن بریان ببر و این کیفیت را با کسی نگوی پس خواجه بذرجمهر هر روز یکمن نان میبرد
برگه:Hamzanama.pdf/۳۸
این برگ نمونهخوانی نشده است.