داده بود که با سپاهیان خود در دل لشکر جای گزیند ولی کلیارخس فرمان نبرده پاسخ داده بود که خود او بهترین نظم را به لشکر خویش خواهد داد. افسوسا که بهترین نظم او مایۀ خرابی همه کارها گردید.
یونانیان در آنجا که بودند بر ایرانیان چیره شدند و آنان را از میان برداشته مسافت بسیاری از دنبالشان رفتند. اما داستان کوروش او سوار اسب نجیبی که سرکش و سخت لگام بود و کتسیاس نام آن را پاساکاس[۱] مینویسد گردیده آرتاگرسیس[۲] بزرگ کادوشیان[۳] برو تاخت و با صدای بلند داد زد:
ای نامردترین مردمان و نادانترین آنان که ننگ نام خجسته «کوروش» میباشی آیا این یونانیان شوم را بر این سفر شوم کشانیدهای که شهرهای ایران را تاراج نمایی و آرزوی آن داری که برادر و سرور خود را که ده هزار بار ده هزار تن بندگان بهتر از تو دارد بکشی؟! اکنون سزای خود را خواهی یافت و پیش از آنکه چشمت به روی پادشاه بیفتد سر خود را از دست خواهی داد.
این گفته زوبین خود را به سوی کوروش پرتاب کرد.
کوروش که زره محکمی در تن داشت گزندی از آن ضربه ندیده ولی از آسیب ضربت به خود پیچید و چون آرتاگرسیس اسب خود به گردانید کوروش به او حربه حواله کرده سر آن را به گردن او نزدیک استخوان شانه فروبرد و شاید هم تاریخنگاران در این باره یک زبانند که مرگ او به دست کوروش بود.
اما مرگ خود کوروش گزنفون چون آن را با چشم ندیده است به اختصار از آن گذشته و به چند کلمه بسنده کرده و بیجهت نخواهد بود اگر من به آن داستان پرداخته نخست گفته دینون را درباره این یاد کرده سپس به گفته کتسیاس بپردازم:
دنیون چنین آورده که پس از کشتن ارتاگرسیس کوروش دیوانهوار بر پاسبانان ارتخشثر تاخته بر اسب ارتخشثر زخمی زده او را پیاده گذاشت. تریبازوس به یاری شاه شتافته او را از زمین بلند کرده و بر اسب دیگری نشانده چنین گفت: