برگه:Iranians and Greeks according to Plutarch.pdf/۲۰۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

پس از مرگ کوروش آرتاسوراس[۱] دیده‌بان ارتخشثر سواره بدانجا رسید و چون سوگواری خواجه‌سرایان را دید نزدیک آمده از یکی از ایشان که می‌شناخت پرسید:

پارسکاس[۲] این کیست که چنین نشسته برو گریه می‌کنید؟

پارسکاس گفت:

مگر نمی‌شناسی آرتاسوراس که این سرور ما کوروش می‌باشد؟!

آرتاسوراس تکان سختی خورده به خواجه‌سرایان نوازش نموده دستور داد که جنازه را در آنجا نگاه دارند و خویشتن با شتاب آهنگ نزد ارتخشثر کرد.

پادشاه که این هنگام از آینده خود سخت نومید بوده از تشنگی جان به لبش رسیده بود ناگهان آرتاسوراس شادمان نزد او رسیده مژده داد که گشته کوروش را با چشم خود دیده.

پادشاه می‌خواست خویشتن بدانجا بشتابد به ارتاسوراس فرمود که پیش افتاده راه نماید.

لیکن در این هنگام غوغای بلندی شنیده شد و چنین گفتند که یونانیان که سپاه ایران را شکست داده‌اند آنان را دنبال کرده دور می‌راند. این بود که پادشاه بهتر آن دید کسانی را به دیدن کشته کوروش بفرستد و سی تن را با مشعلها به دست روانه نمود.

در این میان ارتخشثر از تشنگی به مرگ نزدیک بود. یکی از خواجه‌سرایان بیرون دویده در جستجوی آن می‌گردید. ولی چون در آن نزدیکی آبی نبود و از چادرها نیز بسیار دور افتاده بودند دست به مقصود نمی‌یافت تا ناگهان مردی را از آن بینوایان کااونی از دنباله‌گیران چادرها دریافت که در یک خیک چرکینی به اندازه یکی دو من آب گندیده و ناپاکیزه‌ای داشت.

آن آب را از او ستده برای پادشاه برد. پادشاه همه آن آب را سرکشیده خواجه‌سرا پرسید که آیا نفرتی از آن داشته؟ ارتخشثر پاسخ گفت:

سوگند به خدایان تاکنون نه می نابی و نه آب پاکیزه و گوارایی تا این اندازه بر من خوشگوار نبوده.

سپس گفت:

اگر من خودم نتوانم دهندۀ این آب را پیدا کرده و پاداشی شایسته به او برسانم از خدایان خواستارم که او را توانگر و خرسند گردانند.


  1. Artasyras
  2. Pariscas