برگه:Iranians and Greeks according to Plutarch.pdf/۲۱۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

قضا را تاس با پاروساتیس بازی کرد و او بازی را برد و ماساباتیس را که از خواجه‌سرایان شاه و از آن پنج تن نام برده نبود درخواست.

پادشاه او را بدو واگذاشت.

پاروساتیس برای آنکه پادشاه قصدش را درنیابد بی‌درنگ ماساباتیس را به دست دژخیمان سپرده فرمان داد که زنده پوست او را بکنند و چون آن چنان کردند لاشه او را به روی سه چوبی گزارده پوستش را جداگانه روی سه چوب بگسترد:

این کار که شد پادشاه سخت برنجید و بر پاروساتیس خشمگین گردید.

ولی پاروساتیس با خنده و شوخی پیش آمده به پادشاه می‌گفت:

راستی تو مرد بسیار خوشبختی هستی و این است که از گم کردن یک خواجه‌سرای پیر پلید تا این اندازه به هم برآمده‌ای.

ولی من با آنکه هزار در یک از دست دادم باز با بخت خود سازش و آشتی دارم.

پادشاه از اینکه بدانسان فریب خورده سخت دلتنگ بود لیکن به خاموشی می‌گرایید.

اما استاتیرا آشکار دشمنی با پاروساتیس کرده سخت خشمناک بود از اینکه او به کینه کشته شدن کوروش یک خواجه‌سرای درستکار و وفادار پادشاه را بدانسان بی‌رحمانه و نامردانه کشته.

سپس حادثه دیگری که رویداد آن بود که تیسافرنیس کلیارخس و سرکردگانی دیگر را فریب داده با سوگند دروغی آنان را نزد خود خواست و چون بیامدند همه را دستگیر کرده با بند و زنجیر نزد ارتخشثر فرستاد.

کتسیاس می‌گوید کلیارخس شانه‌ای از او خواست و چون او درخواست را انجام داد کلیارخس با آن شانه سر خود را شانه کرده شادمان گردید و به پاداش آن انگشتری به کتسیاس داد که نزد خویشان و دوستان او در اسپارت نشانه سپاسمندی باشد و بر روی نگین آن صورت یک دسته از زنان را رقص‌کنان نقش کرده بودند.

می‌گوید سپاهیانی که همراه کلیارخس در بند بودند همیشه خوراک روزانه او را که فرستاده می‌شد می‌دزدیدند و جز مقدار کمی به او نمی‌دادند.

کتسیاس می‌گوید:

من این نابسامانی را رفع کرده چنین قرار دادم که به کلیارخس خوراک بهتری فرستاده شده و برای سپاهیان خوراک جداگانه ببرند که میان خودشان بخش نمایند.