بودند سخت دنبال کرده در این باره کوتاهی از خود ننموده و بر مادر خویش از اینکه در نبودن او با کلئوپترا بدرفتاری کرده بود سخت خشمگین گردید.
در این هنگام که الکساندر پس از کشته شدن پدر خود به پادشاهی رسید بیش از بیست سال نداشت و کشوری که به دست او سپرده شد از هر پاره خطر آن را فراگرفته و دشمنان کینهتوز از هر سوی گرد آن نشسته بودند. نه تنها مردمان وحشی که در همسایگی ماکیدونیا نشسته و از گردن نهادن به هر فرمانروایی جز از فرمانروایان خود بیزار بودند و پادشاه ماکدونی همیشه از رهگذر آنان بیمناک بود. یونانیان نیز که فیلیپوس در جنگ بر آنان دست یافته بود هنوز رام نبودند و فیلیپوس آن مجالی را پیدا نکرد که کارهای آنان را به سامان آورده فیروزی خود را به نتیجه درستی برساند و این بود که کارها از هر باره در هم و نابسامان بود. کوتاه سخن: برای ماکیدونیا هنگام بس بیمناکی پیشآمده بود. پاره کسان چنین راهنمایی میکردند که الکساندر از اندیشه آنکه یونانیان را با زور در زیر یوغ ماکیدونیا نگاه دارد چشم پوشیده بیش از این چشم نداشته باشد آنان را با نرمی و مهربانی همدست و همپیمان خود گرداند و از گناه آن دستههایی که به شورش کوشیده بسیج کار میدیدند بگذرد.
ولی الکساندر این را که دلیل ترس و ناتوانی شمرده میشد به گوش نگرفته بهتر آن دید که خود را بزرگ و با عزم نشان داده راه به کسانی ندهد که اندیشههای خود را برو بار کنند، یا کسانی گستاخانه پا بر روی او بردارند. در سایه این قصد بود که لشکرهای پیاپی بر سر وحشیان فرستاده در سرزمین آنان تا کنار رود دانوب پیشرفت نمود، در آنجا بود که سورموس[۱] پادشاه تریبالیان[۲] را شکست داده زبون گردانید. بدینسان همه وحشیان را به حال آرامش آورده خود را از بیم شورش آنان آسوده ساخت. نیز چون شنید که مردم ثبیس سر به شورش آوردهاند و آتنیان با آنان نامهنویسیها میکنند بیدرنگ بر تنگه ثرموپولای[۳] تاخته چنین میگفت که دیموسثینس[۴] که او را به هنگام بودن در الوریا و در سرزمین تریبالیان کودکی نامیده و به هنگام بودن در تسالی نوجوانی خوانده، کنون همچون مردی در کنار دیوارهای آتن هویدا خواهد گردید.