برگه:Iranians and Greeks according to Plutarch.pdf/۳۰۰

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

این سخن او بر همگی بزمیان سخت خوش آمده همگی با صدای آهسته بر او آفرین خواندند و پیدا بود که همگی با او هم داستان می‌باشند و چنین رویداد که خود پادشاه به هیجان آمده پیش از دیگران خویشتن از روی صندلی برخاسته با تاجی از گل بر سر و مشعلی بر دست به جلو افتاد و همگی بزمیان از دنبال او پای‌کوبان و هیاهوکنان روی بدان جایگاه آوردند.

در این میان دیگران از ماکیدونیان چگونگی را دانسته گروه‌گروه بدانجا شتافتند. چرا که به گمان آنان این آتش زدن به کوشک پادشاهی ایران نشانه دل نبستن الکساندر به ایران بود که هر چه زودتر به ماکدونی بازگردد.

این داستانی است که پاره‌ای نویسندگان نوشته‌اند. برخی دیگر می‌نویسند که این کار از روی قصد و به هنگام هوشیاری بود. به‌هرحال همگی این سخن را می‌نویسند که الکساندر سپس از آن کار خود پشیمان گردیده فرمان داد که آتش را خاموش گردانند.

الکساندر از نخست دست دهش داشت و هر اندازه که کارش پیش می‌رفت او نیز دهش بیشتر می‌کرد و این دهشهای خود را با مهر و نوازش توأم می‌ساخت که به راستی باید گفت هر دهش بی‌آنها چندان ارجی ندارد.

من چند داستانی را در این باره در اینجا یاد می‌کنم:

آریستون[۱] سرکرده پایونیان[۲] دشمنی را کشته و سر او را نزد الکساندر برای نشان دادن آورد. و چنین گفت:

پاداش چنین کاری در کشور ما یک ساغر زرّین است.

الکساندر لبخندی زده گفت:

آری ساغر تهی. ولی من این ساغر را به نام تو سرکشیده سپس آن را پر کرده به تو می‌بخشم.

هنگام دیگری یکی از سپاهیان گمنام باری را از گنجینه داریوش بر استری بار کرده می‌برد و چون استر فرسوده گردیده درماند سپاهی ناگزیر بار را به دوش خود کشیده در این میان الکساندر او را دیده چگونگی را پرسید و چون داستان را دانست در این هنگام سپاهی نیز سخت فرسوده شده می‌خواست بار را از دوش پایین بیاورد الکساندر روی به او کرده چنین گفت:


  1. Ariston
  2. Paeonia