به آنان دو هزار تالنت بیشتر از آنچه مزد ایشان بود بخشش پرداخت. در این راه پیاپی در یازده روز چهارصد و دوازده میل و نیم راه پیمودند و در نتیجه این شتاب و سختی سپاهیان همه فرسوده شده و بیشتر ایشان نزدیک بود که درمانده فرونشینند. به ویژه از یافته نشدن آب که سخت در رنج بودند. در میان این رنجها و تشنگیها بود که روزی چند تن از ماکیدونیان رودی پیدا کرده خیکهایی پر کرده بر روی استر میآوردند.
هنگام ظهر ناگهان به جایی رسیدند که الکساندر در آنجا بود و چون که از تشنگی به حال سختی افتاده جوانمردانه خودی (کلاه آهنین) را پرآب کرده جلو او آوردند. الکساندر پرسید آب را برای که میبرید گفتند:
برای زنان و بچگان خود میبریم. ولی اگر شما زنده بمانید هرچه بر سر بچگان ما بیاید و همگی نابود شوند در خور افسوس نخواهد بود.
الکساندر خود را گرفته ولی چون دید که همگی پیرامونیان او سر خود را پیش آورده با حسرت به سوی آب مینگرند بیآنکه آن را بچشد به آن ماکیدونیان بازگردانیده گفت:
اگر من تنها آب بخورم دیگران بیشتر از این دل خود را خواهند باخت و شکیبایی ایشان کمتر خواهد بود.
سپاهیان چون این بزرگواری و شکیبایی را از او دیدند همگی به یکباره داد زدند که ما را به سوی دشمن ببر و بر اسبهای خود تازیانه کشیده گفتند:
در جایی که چنین پادشاهی را داریم با فرسودگی و تشنگی نبرد نماییم. و باید خود را اندکی کمتر از نمیرندگان[۱] بشناسیم.
بااینحال که همه آنان شادمان و چابک بودند چنانکه گفتهاند تنها شصت سواره توانستند از الکساندر جدا نشده خود را به لشکرگاه دشمن برسانند و چون بدانجا رسیدند در هر سوی سیم و زر را پراکنده و گردونههای فراوانی را پر از زنان در اینجا و آنجا سرگردان و درمانده یافتند که رانندگان آنها گریخته بودند.
ولی الکساندر پروای اینان نکرده میکوشید خود را با آن تیپهای پیشین برساند و داریوش را در میان آنان پیدا کند و پس از جستجوی بسیار ناگهان او را در درون گردونهای یافتند که سراسر تن او را با نیزه زخمی کرده بودند و در حال جان کندن بود و از اینان که بالای سرش
- ↑ در زبان یونانیان و رومیان خدایان را نمیرنده و مردم را میرنده مینامیدند.