الکساندر دیگر تاب نیاورده نیزه یکی از سپاهیان را گرفته به سوی او دوید و همینکه کلیتوس پرده در را بلند کرد ناگهان الکساندر نیزه را به تن او فروبرد، کلیتوس فریاد دلخراشی درآورده برافتاد و نالیدن آغاز کرد.
از این ناله او خشم الکساندر فرونشسته و چون برگشته همه پیرامونیان خود را دید که خاموش و حیرت زده ایستادهاند چنان شرمنده گردید که نیزه از تن مرده درآورده خواست به گلوی خود فروببرد، ولی پاسبانان جلوگیری کرده نیزه را از دست او درآوردند و با زور او را کشیده به اطاق خود بردند که همهی آن شب را با روز فردای آن جز گریه و ناله کاری نداشت و آههایی پیاپی میکشید. دوستانش از حال او نگران شده به اطاقش درآمدند، ولی او به کسی اعتنا نداشت تا آریستاندر خواب او را که چندی پیش درباره کلیتوس دیده بود یادآوری کرده چنین گفت: که همه اینها خواست خدایان و سرنوشت آدمیان است. با این سخن اندکی آرامش گردانید.[۱]
از کسانی که همراه الکساندر بود کالیستینس[۲] فیلسوف دوست نزدیک ارسطو بود. این مرد رفتاری که شایسته یک فیلسوف باشد نموده از پرسش الکساندر همچون دیگران سرباززد. با زبان هم آشکار و بیپرده سخنانی را گفت که بزرگترین و گرانمایهترین ماکیدونیان جز در پرده نمیتوانستند گفت و بدینسان ماکیدونیان و خود الکساندر را از آلودگی زشتی رها گردانید. چیزی که هست او خود را نابود ساخت. زیرا به تندروی پرداخت و همانا سخنی را که میگفت و بایستی استنادش به دلیل باشد میخواست با زور به گردن الکساندر بگذارد.
خاریس مینویسد در یک بزمی چون الکساندر باده نوشید و نوبت به پیرامونیان رسید یکی که جام برگرفت از جا برخاسته به قربانگاه[۳] خانه نزدیک گردید و چون باده را سر کشید نخست نماز بر الکساندر برده سپس او را بوسید و پس از آن به جای خود در گرد میز برگشت.
همگی دیگران هر یکی به نوبت خود این کار را کردند مگر کالیستینس که چون نوبت بادهخواری به او رسید، جام را گرفته سرکشید. الکساندر که با هیفاستیون گرم گفتگو بود متوجه او نشد ولی چون او برای بوسیدن پادشاه آمد دیمتریوس روی به الکساندر کرده چنین گفت: