چنانکه میناندر[۱] را که یکی از دوستان او بود به گناه اینکه در جنگل پاسبان بوده و آنجا را رها ساخته بود بکشت. نیز ارسوداتیس[۲] را که یکی از ایرانیان بود و از او کنارهجویی کرده با دست خود گردن زد.
هنرهای الکساندر را تنها آن نباید دانست که در جنگها دلیری میکرد و از زخم یافتن خویش و کشته شدن سپاهیانش دلشکسته نمیگردید. نیز از گزندهایی که از بدی هوا به لشکر او میرسید سستی در کار نمینمود. بلکه هنر مهم او این است که همیشه با پیشآمدها کشاکش کرده بر آنها فیروزی مییافت و هیچ کاری را نشدنی نمیدانست.
گفتهاند: زمانی که اسکندر سیسیمثریس[۳] را به محاصره گرفت و دژ او بسیار استوار و در جای بلندی نهاده بود که دست به آن نمیرسید و همگی سپاهیان نومید بودند.
الکساندر از اکسوارتیس[۴] پرسید:
آیا سیسیمثریس مرد دلیری است.
پاسخ داد:
او ترسوترین کس در جهان میباشد.
الکساندر گفت:
پس ما به آسانی دژ را میگیریم. زیرا که نگاهدار او ناتوان است.
سپس فرمان هجوم داده در اندک زمانی سیسیمثریس را چندان به ترس انداخت که دژ را بسپرد. در جای دیگری که نیز جنگ سختی برپابود، الکساندر جوانی را که نیز نام الکساندر داشت نزد خود خوانده چنین گفت:
تو باید به جهت این نام دلیری بسیار نمایی.
آن جوان آن روز چندان جانسپاری کرده دلیری نمود که کشته گردید، الکساندر چون آن را شنید سخت اندوهناک شد. زمان دیگری که بایستی دژی را به محاصره بگیرند چون در میان لشکرگاه او و دژ رود ژرفی بود و سپاهیان از گذشتن آن بازایستادند، الکساندر این دیده خود به کنار رود شتافت و چون آنجا رسید گفت:
دریغ که من شنا نمیتوانم.