تیکران اگرچه میخواست با آپیوس به نرمی سخن گوید و چهره خود را باز و خندان نشان بدهد بااینهمه نتوانست خشم خود را از آن زبان آزاد که از یک جوان میدید فرونشاند و از پیرامونیان خود پنهان دارد.
زیرا از بیست و پنج سال یا بیشتر که او پادشاه بود شاید این نخستین بار بود که سخنی آزادانه و دلیرانه از کسی میشنید. بههرحال چنین پاسخ داد که مثرادات را به دست نخواهد داد و اگر رومیان به جنگ برخیزند به نگهداری خود خواهد کوشید و از لوکولوس خشمگین بود که چرا در نامه خود او را شاه خوانده نه «شاه شاهان» و از این جهت میگفت در پاسخ، او را با لقب «امپراطور» یاد نخواهد کرد. به آپیوس هدیههای بزرگی فرستاد ولی او نپذیرفت. و چون چیزهای دیگری بر آنها افزوده دوباره فرستاد، باز اپیوس برای آنکه نگویند از روی خشم نمیپذیرد تنها یک قدحی را برداشته بازمانده را پس فرستاد.
پیش از آن تیکران سر فرونیاورده بود که مثرادات را ببیند و با او گفتگویی بکند و با همه خویشاوندی که داشت و این زمان از یک پادشاهی بزرگی بیرون افتاده پناه به او آورده بود او را در یک جایگاه تر و بدهوایی نشیمن داده و به عبارت بهتر با او آن رفتار را داشت که با یک دستگیر زندانی.
ولی این زمان به دنبال او فرستاده با همهگونه نوازش و شکوه او را به کوشک شاهی نزد خود خواند و با او نشسته با هم گفتگوی درازی کردند. دو تن با هم آشتی کرده هر چه رشک یا کینه بود از میان برداشتند و پیرامونیان خود را که مایه آن رشکها و کینهها بودند گوشمال دادند که از جمله آنان مترودوروس[۱] یکی از مردم اسکپسیس[۲] بود که مردی زباندار و دانشمند و چندان به مثرادات نزدیک و با او یگانه بود که او را پدر مثرادات میخواندند.
زمانی این مرد از نزد مثرادات به فرستادگی نزد تیکران آمده بود که او را به جنگ با رومیان برانگیزد. تیکران از وی پرسید:
تو چه میگویی مترودوروس؟ آیا این پیشنهاد را بپذیرم یا نه؟
مترودوروس یا از روی دلبستگی به تیکران و یا از راه دلتنگی از مثرادات چنین پاسخ داد:
بنام فرستادگی از مثرادات باید بگویم بپذیر. ولی بنام دوستی با شما باید بگویم نپذیر!