نخست با هم به مهر گفتگو کرده هر یکی از فیروزیهای آن دیگری را ستایش مینمود و مبارکباد میگفت. ولی چون نوبت به تصفیه کارها رسید و بایستی با هم قرارهایی بدهند سخت به مخالفت میکوشیدند، چنانکه در هیچ زمینهای سازگار نیامدند بلکه کار به سخنان درشت کشیده پومپیوس لوکولوس را خسیس میخواند و او به پومپیوس نسبت هوسبازی میداد.
پیرامونیان ایشان به سختی توانستند آنان را از هم جدا گردانند.
لوکولوس در گالاتیا مانده سرزمینهایی را که گشاده بود به این و آن میبخشید و به هر که میخواست پیشکش میداد. از آن سوی پومپیوس در آن نزدیکی چادر زده پیاپی پیام میفرستاد که فرمانهای لوکولوس را به کار نبندند و همه سپاهیان او را از گردش میپراکند.
مگر هزار و ششصد تنی که در خور کار نبودند و سر و سامان درستی نداشتند و به نافرمانی دلیر بودند.
پومپیوس میدانست که اینان لوکولوس را دشمن میدارند از این جهت اینان را نزد او بازگذاشت .
گذشته از این کارها پومپیوس زبان به ریشخند و بدگویی گشاده آشکار از ارزش کارهای لوکولوس میکاست. میگفت:
جنگهایی که او کرده با آن شکوه پوچ پادشاهی بوده و جنگ با سپاهیان ورزیده و کینهجو برای من نگاهداشته شده زیرا مثرادات اکنون سازوبرگ از سر گرفته و این زمان تنها امیدش به شمشیر و سپر و اسب است که هرگز فروگزاری و سستی نخواهد نمود و سپاهیان او از آن شکستها عبرت برداشته ورزیده شدهاند.
پومپیوس هم در پاسخ این سخنان وی میگفت:
لوکولوس آمده که با پیکره (صورت) جنگ و با سایه آن بجنگد و این عادت اوست که همچون مرغ لاشخور هنگامی که چهارپایی را دیگران از پا انداختند این بر سر لاشه فرودآمده آن را از هم میدرد.
بدینسان که او فیروزی بر سرتوریوس[۱] و لپیدوس[۲] بر آن بندگانی که زیر فرمان اسپارتاکوس[۳] گرد آمده بودند همه را از آن خود میشمارند.