شاخههای غار که بر سرنیزههای خود داشتند پیدا بود و این رسمی بود که رومیان داشتند.
سپاهیان همینکه آنان را دیدند از هر سوی به گرد پومپیوس شتافتند ولی پومپیوس پروای آنان را نکرده میخواست ورزش خود را به انجام برساند، لیکن از خروش و غوغای سپاهیان ناگزیر گردیده از اسب پایین آمد و نامهها را از دست پیکان برگرفت و جلو آنان افتاده به سوی لشکرگاه روانه گردید.
در اینجا تریبونی نبود و آنچه در جنگها رسم است که کلوخهای زمین را بریده و بر روی هم چیده تریبون درست میکنند. در اینجا آن نیز نبود و سپاهیان از شتابزدگی و ناشکیبایی روی هم چیدند و پومپیوس بر روی آن ایستاده به سپاهیان مژده مرگ مثرادات را داد که در نتیجه شوریدن پسر خود فارناکیس[۱] با دست خود زندگانیش را به پایان آورده و فارناکیس هر چه در آنجا هست به نام خود و به نام روم به دست گرفته چنان که در نامههای خود این را نوشته بود.
از شنیدن این خبر همه سپاهیان بدانسان که انتظار میرفت شادی بیاندازه نمودند و برای خدایان قربانیها نموده و به جشن پرداختند. چنانکه گویی با مرگ یکتن مثرادات چندین هزار دشمن از جلو روم برخاسته.
پومپیوس چون بدینسان جنگ را بسیار زودتر از آنکه امیدوار بود به پایان رسانید از عربستان به آهنگ بیرون رفتن حرکت نمود و با شتاب از خاکهایی که بایستی بگذرد گذشته سرانجام به شهر آمیسوس رسید در اینجا ارمغانهای فراوانی که فارناکیس فرستاده بود به او رسید. نیز او چندین لاشهمرده از خاندان پادشاهی و لاشه خود مثرادات را فرستاده بود، ولی او را از چهرهاش شناختن دشوار بود زیرا طبیبان که لاشه را مومیایی کرده بودند مغز او را نخشکانیده بودند. با این همه کسانی که مایل به شناختن او بودند از نشانههای زخم بشناختند.
خود پومپیوس تاب دیدن آن را نداشت و برای آنکه خویشتن را از حسد خدایان آسوده گرداند آن را به شهر سینوپی فرستاد. رختهای گرانبهای او از بزرگی و پربهایی زرهش کمتر شگفتآور نبود. شمشیربند او که به چهارصد تالنت میارزید جوبلیوس[۲] دزدیده و به