آنان شایسته کسانی بوده که قربانیهای خود را گذرانیده میخواهند به جشن پردازند نه شایسته کسانی که جنگ در پیش دارند و بیم و امید هر دو را باید داشته باشند.
پومپیوس چون قدری از لشکرگاه دور شد از اسب پیاده گردیده آن را رها کرد و جز پیرامونیان اندکی با خود نداشت و چون دید کسی از دنبال او نمیآید آهسته راه میرفت.
کسی که در مدت سی و چهار سال همیشه در جنگها فیروز بوده و جز شکوه و سربلندی دشمنشکنی ندیده کنون در پایان عمر خود برای نخستین بار شکست یافته و تازه میدانست حال زبونی و شکستگی چگونه میباشد. این تأثر برای او کوچک نبود که میدید نیکنامی و شکوه و ارجی را که در نتیجه آن همه جنگها و خونریزیها به دست آورده بود همگی آنها را این زمان از دست هشته است. میدید که یک ساعت پیش آن همه لشکرهای پیاده و اسکادرانهای سواره و دستههای کشتی گرد سر و زیر فرمان او بودند، اکنون بدین حال افتاده که جز یک دسته کوچکی بر گرد سر ندارد که اگر همان دشمنان دچارش گردند او را با این حال نخواهند شناخت. بدینسان چون از شهر لاریسا گذشته به گذرگاه تمپی[۱] رسید از تشنگی که داشت زانو به زمین نهاده از آب آن رود بخورد. سپس برخاسته از رود بگذشت و از میان خاک تمپی راه پیموده به کنار دریا درآمد و در آنجا بازمانده شب را در کلبه یک ماهیگیری گزارده فردا بامداد، به یکی از قایقهای رودخانه برنشسته از آزادمنشی که داشت هیچیک از نوکران خود را همراه نبرد بلکه بر آنان پند داد که بازگشته آزادانه نزد قیصر بروند و خودشان را به او بشناسانند بیآنکه ترس داشته باشند.
در آن قایق از کنار دریا راه میپیمود و پارو میزد تا ناگهان کشتی بازرگانی بزرگی را دریافت که در کنار دریا ایستاده و آماده سفر میباشد.
خداوند این کشتی یکی از شهرنشینان روم پتیکیوس[۲] نام بود که اگرچه آشنایی با پومپیوس نداشت، ولی او را دیده و میشناخت. قضا را شب گذشته خوابی بدینسان دیده بود که با پومپیوس دچار شده ولی او نه در حال همیشگی خود میباشد، بلکه در پریشانی و تیره روزی است و با او نشسته به گفتگو پرداخته.
این هنگام در کنار دریا با کسانی آن خواب را در میان داشت که یکی از ناخدایان نزدیک شده و گفت: