زن جوان از شنیدن این خبر غش کرده بیهوش افتاد و تا دیرزمانی نه تکانی میتوانست و نه زبان به سخن باز میکرد و سپس چون با سختی بسیار به هوشش آوردند دانست که جای گریه و شیون نیست و بیدرنگ بهپا برخاسته از میان شهر روی به سوی کنار دریا نهاد و همینکه بدانجا رسید پومپیوس او را در آغوش کشیده و پهلوی خود فرونشاند و او فریادکشان گفته:
آری آقای من، این از تیرهبختی من است که شما بدینسان پایین افتاده به یک کشتی بیارجی نیازمند شدهاید با آنکه پیش از زناشویی با من همراه پانصد کشتی جنگی تا این جزیره سفر میکردید.
بااینحال دیگر چرا به سراغ من آمدهاید؟! چگونه مرا ترک نکردید که با بخت تیرۀ خود که شما را به آن حال انداخته در اینجا بمانم؟! آخ تا چه اندازه خوشبخت بودم اگر پیش از آنچه خبر مرگ پوبلیوس از پارثیا بیاید میمردم! چه اندازه خرسند بودم اگر بدانسان که قصد داشتم خود را از پی به او میرسانیدم! ولی نگو من بایستی بمانم و مایه بدبختی بزرگتری گردم و پومپیوس بزرگ را نیز تیرهروز گردانم.
میگویند پومپیوس چنین پاسخ داد:
کورنیلیا! از آن فیروزبختی که پیشآمده بود شما پنداشتهاید مگر ما همیشه فیروزبخت خواهیم ماند، آدمیان همواره باید گرفتار این حوادث باشند و هر زمان باید کوشش از دست ندهند. بدانسان که آن توانایی و فیروزی آسان از دست رفت آسان نیز میتواند دوباره به دست بیاید.
کورنیلیا کس فرستاده نوکران و ابزار و خواسته خود را از شهر خواست. در این میان مردم شهر نیز بیرون آمده برای سلام نزد پومپیوس رسیدند و او را به درون شهر خواندند، ولی پومپیوس نپذیرفته به آنان پند داد که از قیصر فرمانبرداری نمایند و از او نترسند زیرا قیصر مرد بسیار نیکوکار و مهربانی است.
سپس روی به کراتیپوس[۱] فیلسوف که همراه دیگران از شهر به دیدن آمده بود گردانیده به ایرادگیریهایی پرداخت و سخنانی درباره «حکمت خداوندی» میگفت. کراتیپوس به احترام او از گفتگو خودداری کرده با سخنانی دلداری داد. چرا که گفتگو و کشاکش را در چنان حالی نابجا و بیجا میدید. و اگر میخواست پاسخی به ایرادهای او بدهد بایستی بگوید:
- ↑ Cratippus