برگه:Iranians and Greeks according to Plutarch.pdf/۴۶۶

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

از جمله گیاهی بود که هر که می‌خورد نخست هوش خود را می‌باخت و سپس می‌مرد.

این کس از همه چیزهای جهان بی‌خبر می‌گردید و تنها کاری که می‌نمود سنگهای بزرگ را از اینجا به آنجا می‌برد و این کار را چنان با شوق و دلخواه انجام می‌داد که تو گویی نتیجه مهمی را از انجام آن انتظار دارد. در همه لشکرگاه که نگاه می‌کردی چیزی دیده نمی‌شد. مگر این کسان که سنگها را از زمین کنده و از این سو به آن سو می‌کشیدند.

سپس هم افتاده می‌مردند می که پادزهر مشهور است آن نیز چاره به درد اینان نمی‌کرد.

آنتونیوس چون اینان را می‌دید که افتاده می‌میرند و از آن سوی اشکانیان هنوز دنباله را داشتند چند بار به حسرت گفت:

ای ده هزار تن!

و بر آن ده هزار تن یونانی همراهان گزنفون که راهشان بس دورتر و دشمن ایشان بس نیرومندتر از این رومیان بود و با این همه آسوده و بی‌گزند به یونان بازگشتند آفرین می‌خواند.

اشکانیان چون می‌دیدند که نمی‌توانند سپاه روم را از هم بپراکنند یا سامان جنگی ایشان را به هم بزنند و آن همه ایستادگی از آنان دیده و آسیب می‌یافتند بار دیگر با آذوقه مهربانی آغاز کردند و کمانها را باز کرده نزد اینان آمدند و چنین می‌گفتند: ما به خانه‌های خود می‌رویم و دیگر کشاکشی با شما نخواهیم داشت. تنها چند دسته مادی از دنبال شما خواهند آمد و این نه برای آزار شما بلکه برای پاسبانی پاره‌آبادیهاست.

این گفته رومیان را به آغوش می‌کشیدند و به مهربانی بدرود می‌گفتند. از این کار بار دیگر رومیان دل پر از امید کردند و چون شنیده بودند که در کوهستان آب پیدا نمی‌شود بار دیگر بر آن سر شدند که راه دشت را پیش گیرند. و چون بسیج آن را می‌کردند ناگهان مثرادات نامی پسر عموی مونایسیس (آنکه گفتیم پناه نزد رومیان جست و انتونیوس سه شهر به او پیشکش داد) به لشکرگاه آمد و چون به آنجا رسید کسی را که زبان اشکانی یا سریانی بداند به ترجمانی خواست که به دستیاری او سخن خود را بگوید. الکساندر انتیوخی (انطاکی) را که یکی از دوستان انتونیوس بود نزد وی آوردند و او نخست نام خود را برده سپس مونایسیس را یاد کرد و گفت که او همیشه خواستار نیکی از بهر رومیان می‌باشد.

پس از آن یک رشته پشته‌ها را که از دور نمایان بود نشان داده چنین گفت: