فردا چون روشنی درآمد آنتونیوس دستههای پیاده را از شهر بیرون برده بر روی پشتهای آنان را نگاه داشت و چون از آن بالا نگاه میکرد ناگهان کشتیهای خود را دید که به سوی کشتیهای قیصر میروند و تماشا میکرد که چگونه آنها به کشتیهای قیصر نزدیک شدند و با پاروهای خود سلام به قیصر دادند و چون پاسخ از او گرفتند هر دو دسته یکی شده روی به سوی شهر روان گردیدند.
در همان هنگام سوارگان او نیز به سوی قیصر رفتند و پیادگان که در جلو او جنگ میکردند شکست خوردند.
آنتونیوس به شهر بازگشته دادزنان میگفت:
کلئوپترا که من در راه دلبستگی به او این همه دشمن پیدا کردهام از من برگشته با دشمنانم سازش نموده.
کلئوپترا از ترس آنکه مبادا از نومیدی قصد جان وی کند از او گریخته به آن بنای تازه ساخته خود رفت و درهای آن را که آهنکوب و بسیار استوار بود و از بالا به پایین میافتاد پایین انداخته خود را در آنجا پنهان گردانید و کسانی را نزد آنتونیوس فرستاد که بگویند کلئوپترا مرد.
آنتونیوس این شنیده و باور کرده داد زد:
آنتونیوس! دیگر چرا دیر میکنی!؟ بهانه که داشتی و میتوانستی زندگی را دوست بداری آن هم رفت!
این گفته به درون اطاق خود رفت و در آنجا رخت و ابزار جنگ را از تن درآورده خود را سبکبار گردانیده گفت:
غم آن را ندارم که از تو دورم زیرا اینک به تو خواهم رسید، ولی غم آن را دارم که چرا یک سردار در دلیری کمتر از یک زن باشد.
یکی از نوکران وفادار خود را به نام ایروس[۱] پیش از آن سوگند داده بود که هر زمان که خودش بگوید او را بکشد و این هنگام او را خوانده دستور کشتن خود را داد.
ایروس شمشیر کشیده قصد آن کار کرد ولی ناگهان برگشته شمشیر را به شکم خود فروبرد و بر روی پاهای او افتاد.
- ↑ Eros