دیگر در آن منزل هم نماندم و دوره مخفی شدنم از همان روز شروع شد که هیجده ماه تمام طول کشید.
س- شما در روز بیست و هشتم مرداد دیگر با دکتر مصدق ملاقاتی نکردید؟
ج- تا ساعت یک و نیم بعدازظهر بنده با ایشان بودم.
س- در آن ملاقات چه گذشت آقای دکتر سنجابی؟ چه صحبتهایی رد و بدل شد؟
ج- با ایشان بودیم. از جمله روز پیشش من نزد ایشان بودم و ایشان دستوری به من دادند که بروید و با احزاب صحبت بکنید و مجسمهها را پایین بیاورید. بنده به حزب ایران رفتم. به آقای خلیل ملکی تلفن کردم که او آمد. به حزب مردم ایران و پانایرانیستها و بعضی از بازاریها تلفن کردم که آنها هم آمدند و عدهای را برای اجرای آن امر فرستادیم.
س- اولین مجسمهای را که پایین آوردند در میدان بهارستان بود.
ج- بله. ما یک عدهای را فرستادیم. ولی باید انصاف بدهم که خلیل ملکی گفت: «این کار درستی نیست». خود من هم شب به مصدق گفتم که این کار درستی نبود. من آنجا خدمت مصدق بودم که تلفن زنگ زد. وصل به تلفن یک بلندگو بود. شنیدم سرتیپ ریاحی است که صحبت میکند. ریاحی به او گفت: «اجازه بدهید ما تیمسار دفتری را دستگیر بکنیم». میدانید دفتری پسرعموی مصدق بود. مصدق گفت: «چهکار کرده است؟» گفت: «در این کار آلوده است».
س- توی کدوم کار؟
ج- توی همان عمل کودتا و توطئهها. مصدق گفت: «بگیرید».
س- ایشان رئیس گارد گمرک بود آن موقع و هنوز رئیس شهربانی نشده بود.
ج- نخیر نشده بود. فردا صبح که من نزد مصدق رفتم توی پلهها به همین تیمسار دفتری برخوردم. دیدم گریه میکند. گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت: «من جگرم میسوزد. عموی من مورد تهدید قرار گرفته و حالا میخواهند مرا دستگیر بکنند».
من رفتم به مصدق گفتم که تیمسار دفتری در راهرو ایستاده و گریه میکند. گفت: «بگو بیاید تو».
س- این روز ۲۷ مرداد بود؟