این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۱۵۹ —
* * *
در سرای بهم کرده از پس پرده | مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست | |||||
از آن بترس که مکنون غیب میداند | گرش بلند بخوانی وگر نهفته یکیست |
* * *
شهی که پاس رعیت نگاه میدارد | حلال باد خراجش که مزد چوپانیست | |||||
وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد | که هر چه میخورد او جزیت مسلمانیست |
* * *
صاحب کمال را چه غم از نقص مال و جاه | چون ماه پیکری که برو سرخ و زرد نیست | |||||
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق | بهتر ز جامهٔ که درو هیچ مرد نیست |
* * *
ضرورتست بتوبیخ با کسی گفتن | که پند مصلحت آموز[۱] کاربندش نیست | |||||
اگر بلطف بسر میرود بقهر مگوی | که هرچه سر نکشد حاجت کمندش نیست |
* * *
اگر خود بردرد پیشانی پیل | نه مردست آنکه در وی مردمی نیست | |||||
بنی آدم سرشت از خاک دارد | اگر خاکی نباشد آدمی نیست[۲] |
* * *
در حدود ری یکی دیوانه بود | سال و مه کردی بکوه و دشت گشت | |||||
در بهار و دی بسالی یک دو بار | آمدی در قلب شهر از طرف دشت | |||||
گفت ای آنان که تان آماده بود | گاه قرب و بعد این زرینه طشت (؟)[۳] | |||||
گر شما را با نوائی بد چه شد؟ | ور مرا بد بینوائی خود چه گشت؟ |