ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و بسر نبردی گفت ای پادشاه روی زمین بزور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقهای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد گفت از بهر چنین روزی[۱] که زیرکان گفتهاند دوست را چندان قوت مده که دشمنی کند تواند نشنیدهای که چه گفت آنکه از پرورده خویش جفا دید[۲]
یا وفا خود نبود در عالم | یا مگر کس درین زمانه نکرد | |||||
کس نیاموخت علم تیر از من | که مرا عاقبت نشانه نکرد |
حکایت
درویشی مجرد بگوشهای[۳] نشسته بود پادشاهی[۴] برو بگذشت درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و[۵] التفات نکرد سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال[۶] حیواناند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوانمرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب بجای نیاوردی گفت سلطانرا بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتاند نه رعیت