برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۱۵۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در سیرت پادشاهان
— ۴۵ —

ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و بسر نبردی گفت ای پادشاه روی زمین بزور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه‌ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد گفت از بهر چنین روزی[۱] که زیرکان گفته‌اند دوست را چندان قوت مده که دشمنی کند تواند نشنیده‌ای که چه گفت آنکه از پرورده خویش جفا دید[۲]

  یا وفا خود نبود در عالم یا مگر کس درین زمانه نکرد  
  کس نیاموخت علم تیر از من که مرا عاقبت نشانه نکرد  

حکایت

درویشی مجرد بگوشه‌ای[۳] نشسته بود پادشاهی[۴] برو بگذشت درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و[۵] التفات نکرد سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال[۶] حیوان‌اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوانمرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب بجای نیاوردی گفت سلطانرا بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت‌اند نه رعیت


  1. روزی نگه میداشتم.
  2. ص: آنکه پرورده خویش جفا کرد. گمان میکنم چنین بوده است: آنکه پرورده خویشتن جفا کرد ولی پیروی از بیشتر نسخ کردیم
  3. بگوشه صحرائی.
  4. ص: بود و پادشاهی.
  5. قناعت برو.
  6. بر مثال.