این برگ همسنجی شدهاست.
باب سوّم
— ۹۲ —
معده چو کج[۱] گشت و شکم درد خاست | سود ندارد همه اسباب راست |
حکایت
بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط هر روز[۲] مطالبت کردی و سخنان با خشونت[۳] گفتی اصحاب از تعنت وی خسته خاطر همی بودند و از[۴] تحمل چاره نبود صاحبدلی در آن میان گفت نفس را وعده دادن بطعام آسانترست که بقال را بدرم
ترک احسان خواجه اولیتر | کاحتمال جفای بوّابان | |||||
بتمنای گوشت مردن به | که تقاضای زشت قصابان |
حکایت
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید کسی گفت فلان بازرگان نوش دارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد گویند[۵] آن بازرگان ببخل معروف بود
گر بجای نانش اندر سفره بودی آفتاب | تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان[۶] |
جوانمرد گفت اگر خواهم دارو[۷] دهد یا ندهد وگر دهد منفعت کند یا نکند باری خواستن ازو زهر کشنده است