برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۱۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب سوّم
— ۱۰۰ —

  هر که بر خویشتن نبخشاید گر نبخشد کسی برو شاید  

حکایت

بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده[۱] خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا بحجره خویش درآورد[۲] همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم بترکستان و فلان بضاعت بهندوستانست و این قباله فلان زمینست و فلان چیز را فلان[۳] ضمین گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوائی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش بگوشه بنشینم گفتم آن کدام سفرست گفت گوگرد پارسی خواهم بردن بچین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم[۴] و دیبای رومی بهند و فولاد هندی بحلب و آبگینه حلبی بیمن و برد یمانی بپارس وزان پس ترک تجارت[۵] کنم و بدکانی بنشینم انصاف ازین ماخولیا[۶] چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده گفتم

  آن شنیدستی که در اقصای[۷] غور بار سالاری[۸] بیفتاد از ستور  
  گفت چشم تنگ دنیا دوست[۹] را یا قناعت پر کُند یا خاک گور  

حکایت

مالداری را شنیدم که ببخل[۱۰] چنان معروف بود که حاتم طائی در


  1. بنده و.
  2. برد.
  3. فلانکس.
  4. بَرَم.
  5. سفر.
  6. مالیخولیا.
  7. صحرای.
  8. آن شنیدستی که وقتی تاجری در بیابانی.
  9. دار.
  10. ببخل اندر.