هرگز ایمن ز مار ننشستم | که بدانستم آنچه خصلت اوست | |||||
زخم دندان دشمنی بترست | که نماید بچشم مردم دوست |
چه دانید اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعیاری در میان ما تعبیه شده است تا بوقت فرصت یاران را خبر کند[۱] مصلحت آن بینم که مرو را خفته بمانیم و برانیم جوانانرا تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوانرا خفته بگذاشتند آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت سر برآورد و کاروان رفته دید بیچاره بسی بگردید و ره بجائی نبرد[۲] تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت
من ذا یُحدّ ثُنی وَ زُمّ العیسُ | ما للغریب سویَ الغریبِ اَنیسُ | |||||
درشتی کند با غریبان کسی | که نا بوده باشد بغربت بسی |
مسکین درین سخن بود که پادشه پسری بصید از لشکریان دور افتاده بود بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیأتش نگه میکرد[۳] صورت ظاهرش پاکیزه[۴] و صورت[۵] حالش پریشان پرسید از کجائی و بدین جایگه چون افتادی برخی از آنچه بر سر او رفته اعادت کرد ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا بشهر خویش آمد[۶] پدر بدیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته[۷] بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان[۸] بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می گفت پدر گفت ای پسر