برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۲۲۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در فضیلت قناعت
— ۱۱۱ —

  هرگز ایمن ز مار ننشستم که بدانستم آنچه خصلت اوست  
  زخم دندان دشمنی بترست که نماید بچشم مردم دوست  

چه دانید اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعیاری در میان ما تعبیه شده است تا بوقت فرصت یاران را خبر کند[۱] مصلحت آن بینم که مرو را خفته بمانیم و برانیم جوانانرا تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوانرا خفته بگذاشتند آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت سر برآورد و کاروان رفته دید بیچاره بسی بگردید و ره بجائی نبرد[۲] تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت

  من ذا یُحدّ ثُنی وَ زُمّ العیسُ ما للغریب سویَ الغریبِ اَنیسُ  
  درشتی کند با غریبان کسی که نا بوده باشد بغربت بسی  

مسکین درین سخن بود که پادشه پسری بصید از لشکریان دور افتاده بود بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیأتش نگه میکرد[۳] صورت ظاهرش پاکیزه[۴] و صورت[۵] حالش پریشان پرسید از کجائی و بدین جایگه چون افتادی برخی از آنچه بر سر او رفته اعادت کرد ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا بشهر خویش آمد[۶] پدر بدیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته[۷] بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان[۸] بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می گفت پدر گفت ای پسر


  1. ص: کنند.
  2. ندانست.
  3. همی نگرید.
  4. پاکیزه دید.
  5. سیرت.
  6. باز آمد.
  7. رفته.
  8. روستائیان.