این برگ همسنجی شدهاست.
در عشق و جوانی
— ۱۲۷ —
سری طَیف من یجلو بطلعته الدُجی | شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا |
بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی بچه معنی گفتم بدو معنی یکی آنکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم بخاطر بود[۱]
چون گرانی بپیش شمع آید | خیزش اندر میان جمع بکش | |||||
ورشکر خندهایست شیرین لب | آستینش بگیر و شمع بکش |
حکایت
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجائی که مشتاق بودهام گفت مشتاقی به که ملولی
دیر آمدی ای نگار سر مست | زودت ندهیم دامن از دست | |||||
معشوقه که دیر دیر بینند[۲] | آخر[۳] کم از آنکه[۴] سیر بینند |
شاهد که با رفیقان آید بجفا کردن آمده است بحکم آنکه از غیرت و مضادّت خالی نباشد
اذا جِئتنی فی رِفقة لِتزورنی | واِن جئتَ فی صلح فَاَنت محارب |
بیک نفس که بر آمیخت یار با اغیار | ||||||
بسی نماند که غیرت وجود من بکشد | ||||||
بخنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی | ||||||
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد |