برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۹۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب اول
— ۵۰ —

حکایت[۱]

  شنیدم که از پادشاهان غور یکی پادشه خر گرفتی بزور  
  خران زیر بار گران بی علف بروزی دو مسکین شدندی تلف  
  چو منعم کند سفله را روزگار نهد بر دل تنگ درویش بار  
  چو بام بلندش بود خودپرست کند بول و خاشاک بر بام پست  
  شنیدم که باری بعزم شکار برون رفت بیدادگر شهریار  

  1. پیش از این حکایت اشعار ذیل در بعضی از نسخه‌های چاپی هست که در هیچیک از نسخه‌های خطی قدیم و جدید نیست مگر دو بیت آخر که تنها در یک نسخه دیده شد:
      حکیمی دعا کرد بر کیقباد که در پادشاهی زوالت مباد  
      بزرگی درین خرده بر وی گرفت که دانا نگوید محال ای شگفت  
      که را دانی از خسروان عجم ز عهد فریدون و ضحاک و جم  
      که در تخت و ملکش نیامد زوال ز فرزانه مردم نزیبد محال  
      که را جاودان ماندن امید ماند تو دیدی کسی را که جاوید ماند  
      چنین گفت فرزانهٔ هوشمند که دانا نگوید سخن ناپسند  
      مر او را نه عمر ابد خواستم بتوفیق خیرش مدد خواستم  
      که گر پارسا باشد و پاکرو طریقت شناس و نصیحت شنو  
      ازین ملک روزی که دل برکند سرا پرده در ملک دیگر زند  
      پس این مملکت را نباشد زوال ز ملکی بملکی کند انتقال  
      ز مرگش چه نقصان اگر پارساست که در دنیی و آخرت پادشاست  
      کسیرا که گنجست و فرمان و جیش جهانداری و شوکت و کام و عیش  
      گرش سیرت خوب و زیبا بود همه وقت عیشش مهیا بود  
      و گر زورمندی کند با فقیر همین پنج روزش بود دار و گیر  
      چو فرعون ترک تباهی نکرد بجز تا لب گور شاهی نکرد