برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۳۹۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب اول
— ۵۸ —

  چنین گفت مرد حقایق شناس کزین هم که گفتی ندارم هراس  
  من از بیزبانی ندارم غمی که دانم که ناگفته داند همی  
  اگر بینوائی برم ور ستم گرم عاقبت خیر باشد چه غم  
  عروسی بود نوبت ماتمت گرت نیک روزی بود خاتمت  

حکایت

  یکی مشتزن بخت و روزی[۱] نداشت نه اسباب شامش مهیا نه چاشت  
  ز جور شکم گل کشیدی بپشت که روزی محالست خوردن بمشت  
  مدام از پریشانی روزگار دلش حسرت آورد[۲] و تن[۳] سوگوار[۴]  
  گهش جنگ با عالم خیره‌کش گه از بخت شوریده رویش ترش  
  گه از دیدن عیش شیرین خلق فرو میشدی آب تلخش بحلق  
  گه از کار آشفته بگریستی که کس دید از این تلختر زیستی؟  
  کسان شهد نوشند و مرغ و بره مرا روی نان می‌نبیند تره  
  گر انصاف پرسی نه نیکوست این برهنه من و گربه را پوستین[۵]  
  چه بودی که پایم درین کار گل بگنجی فرو رفتی از کام دل!  
  مگر روزگاری هوس راندمی ز خود گرد محنت بیفشاندمی  
  شنیدم که روزی زمین میشکافت عظام زنخدان پوسیده یافت  
  بخاک اندرش عقد بگسیخته گهرهای دندان فرو ریخته  

  1. بخت روزی.
  2. آلود.
  3. دلش پر ز حسرت تنش.
  4. شوکوار.
  5. در بعضی از نسخه‌های چاپی:
      دریغ ار فلک شیوه‌ای ساختی که گنجی بدست من انداختی