برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۳۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در احسان
— ۹۳ —

  ندانی که چون راه بردم بدوست هر آنکس که پیش آمدم گفتم اوست  
  از آن اهل دل در پی هرکسند که باشد که روزی بمردی رسند  
  برند از برای دلی بارها کشند از برای گلی خارها  

* * *

  ز تاج ملک زاده‌ای در مناخ[۱] شبی لعلی افتاد در سنگلاخ  
  پدر گفتش اندر شب تیره رنگ چه دانی که گوهر کدامست و سنگ؟  
  همه سنگها[۲] پاس دار ای پسر که لعل از میانش نباشد بدر  
  در اوباش، پاکان شوریده رنگ همان جای تاریک و لعلند و سنگ  
  چو پاکیزه نفسان و صاحبدلان بر آمیختستند با جاهلان  
  برغبت بکش بار هر جاهلی که افتی بسر وقت صاحبدلی  
  کسیرا که با دوستی سرخوشست نبینی که چون بار دشمن کشست  
  بدرد[۳] چو گل جامه[۴] از دست خار که خون در دل افتاده خندد چو نار  
  غم جمله خور در هوای یکی مراعات صد کن برای یکی  
  گرت خاکپایان شوریده سر حقیر و فقیر آید[۵] اندر نظر  
  بمردی کریشان بدر نیست آن بخدمت کمر بندشان بر میان  
  تو هرگز مبینشان بچشم پسند که ایشان پسندیدهٔ حق بسند  
  کسیرا که نزدیک ظنت بد اوست چدانی که صاحب ولایت خود اوست؟  

* * *

  در معرفت بر کسانیست باز که درهاست بر روی ایشان فراز  

  1. ملاخ «؟»
  2. سنک را.
  3. ندرد.
  4. دامن.
  5. فقیرند.