برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۵۱۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در قناعت
— ۱۷۶ —

  مرا جان بمهرش برآمیختست نه خاطر بموئی در آویختست  
  چو روی نکو داری انده مخور که موی ار بیفتد بروید دگر  
  نه پیوسته رز خوشهٔ تر دهد گهی برگ ریزد گهی بر دهد  
  بزرگان چو خور در حجاب اوفتند حسودان چو اخگر در آب اوفتند  
  برون آید از زیر ابر آفتاب بتدریج و اخگر بمیرد در آب  
  ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست که ممکن بود کاب حیوان دروست[۱]  
  نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟ نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟  
  دل از بی مرادی بفکرت مسوز شب آبستنست ای برادر بروز[۲]  

  1. چو دانی که آب حیات اندروست.
  2. این حکایت ظاهراً باید در باب سوم باشد. چون در همه نسخه‌ها در اینجا نوشته شده تغییر محل آنرا روا نداشتیم.