برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۱۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۵ —

  مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند بسر تربت سعدی بطلب مهرگیا را  
  هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری  

۷– ب

  مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را  
  باری بچشم احسان در حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را  
  سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت حکمش رسد ولیکن حدّی بود جفا را  
  من بیتو زندگانی خود را نمی‌پسندم کاسایشی نباشد بیدوستان بقا را[۱]  
  چون تشنه جان سپردم آنگه چسود دارد آب از دوچشم دادن بر خاک من گیارا؟  
  حال نیازمندی در وصف می نیاید آنگه که بازگردی گوئیم ماجرا را  
  بازآ و جان شیرین از من ستان بخدمت دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را؟  
  یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندانکه[۲] باز بیند دیدار آشنا را  
  نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان وقعیست[۳] ای برادر نه زهد پارسا را  
  ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی تا مدّعی نماندی مجنون مبتلا را  
  سعدی قلم بسختی رفتست و نیکبختی پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را  

۸– ط

  ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را  
  من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش ازین روز فراق دوستان شب‌خوش بگفتم خواب را  
  هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد[۴] بگذرد چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را  
  من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن گر وی بتیرم میزند استاده‌ام نشاب را  
  مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را  

  1. در بیشتر نسخه‌های قدیمی این بیت نیست.
  2. تا بو که.
  3. قدریست.
  4. از پیش خاطر.