این برگ همسنجی شدهاست.
— ۹ —
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد | ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را | |||||
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگدل | کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را | |||||
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهی | جز سر نمیدانم نهادن عذر این اقدام را | |||||
چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد | بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را | |||||
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان | ما بتپرستی میکنیم آنگه چنین اصنام را |
۱۵– ط
برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را | بر باد قلاشی دهیم[۱] این شرک تقوی نام را | |||||
هر ساعت از نو قبلهٔ با بتپرستی میرود | توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را | |||||
می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند | تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را | |||||
از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم میشود | ماخولیای مهتری سگ میکند بَلعام را | |||||
زین تنگنای خلوتم خاطر بصحرا میکشد | کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را | |||||
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحبدلی | باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را | |||||
جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد | ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیماندام را | |||||
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل | نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را | |||||
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش | جائی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را | |||||
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد | با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را | |||||
سعدی ملامت نشنود ور جان درین سر میرود | صوفی گرانجانی ببر[۲] ساقی بیاور جام را |
۱۶– ب، خ
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا | سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا | |||||
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر | تا بخاطر بود آن زلف و بناگوش مرا | |||||
شربتی تلختر از زهر فراقت باید | تا کند لذّت وصل تو فراموش مرا |