برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۳۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۲۴ —

  مرا بهرچه کنی دل نخواهی[۱] آزردن که هرچه دوست پسندد بجای دوست رواست  
  اگر عداوت و جنگست در میان عرب میان لیلی و مجنون محبتست و صفاست  
  هزار دشمنی افتد بقول[۲] بدگویان میان عاشق و معشوق دوستی برجاست  
  غلام قامت آن لعبت قباپوشم که در[۳] محبت رویش هزار جامه قباست  
  نمیتوانم بی‌او نشست یک ساعت چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست  
  جمال در نظر و شوق همچنان باقی گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست  
  مرا بعشق تو اندیشه از ملامت نیست و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست  
  هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند ضرورتست که گوید بسرو ماند راست  
  بروی خوبان گفتی[۴] نظر خطا باشد خطا نباشد دیگر مگو چنین[۵] که خطاست  
  خوشست با غم هجران دوست سعدی را که گر چه رنج[۶] بجان میرسد امید دواست  
  بلا و زحمت امروز بر دل درویش از آن خوشست که امید رحمت فرداست  

۴۴– ط

  بوی گل و بانگ مرغ برخاست هنگام[۷] نشاط و روز صحراست  
  فرّاش خزان ورق بیفشاند نقاش صبا چمن بیاراست  
  ما را سر باغ و بوستان نیست هر جا که توئی تفرّج آنجاست[۸]  
  گویند نظر بروی خوبان نهیست، نه این نظر که ما راست  
  در روی تو سرّ صنع بیچون چون آب در آبگینه پیداست  
  چشم چپ خویشتن برآرم تا چشم نبیندت[۹] بجز راست  
  هر آدمئی که مُهر مهرت در وی نگرفت سنگ خاراست  
  روزی تر و خشک من بسوزد آتش که بزیر دیگ سوداست  

  1. نخواهد.
  2. میان.
  3. از.
  4. خوب بگفتی.
  5. پندارم این نظر.
  6. درد.
  7. ایّام.
  8. شکل غلط قبلی: هر کجا که توئی ...
  9. تا روی نبینمت.