برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۴۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۴ —

  من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند خاصه اینساعت که گفتی گل ببازار آمدست  
  گر تو انکار نظر در آفرینش میکنی من همی گویم که چشم از بهر اینکار آمدست  
  وه که گر من بازبینم روی یار خویش را مردهٔ بینی که با دنیا دگر بار آمدست  
  آنچه بر من میرود در بندت ای آرام جان با کسی گویم که در بندی گرفتار آمدست  
  نی که می‌نالد همی در مجلس آزادگان زان همی نالد که بر وی زخم بسیار آمدست  
  تا نپنداری که بعد از چشم خواب‌آلود تو تا برفتی خوابم[۱] اندر چشم بیدار آمدست  
  سعدیا گر همتی داری منال از جور یار تا جهان بودست جور یار بر یار آمدست  

۶۰– ط

  شب فراق که داند که تا سحر چندست؟ مگر کسی که بزندان عشق در بندست  
  گرفتم[۲] از غم دل راه بوستان گیرم کدام سرو ببالای دوست مانندست؟  
  پیام من که رساند بیار مهرگسل؟ که بر شکستی و ما را هنوز پیوندست  
  قسم بجان تو گفتن[۳] طریق عزت نیست بخاکپای تو و آن هم عظیم سوگندست  
  که با شکستن پیمان و برگرفتن دل هنوز دیده بدیدارت آرزومندست  
  بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست بجای خاک که در زیر پایت افکندست  
  خیال روی تو بیخ امید بنشاندست بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست  
  عجب در آنکه تو مجموع و گر قیاس کنی بزیر هر خم مویت دلی پراکندست  
  اگر برهنه نباشی که شخص بنمائی گمان برند که پیراهنت گل‌آکندست  
  ز‌دست‌رفته نه تنها منم درین سودا چه دستها که ز دست تو بر خداوندست  
  فراق یار که پیش تو کاه‌برگی نیست بیا و بر دل من بین که کوه الوندست  
  ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست  

  1. خواب.
  2. بگفتم.
  3. خوردن