برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۴۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۳۸ —

  هر کسی گو بحال خود باشد ای برادر، که حال ما دگرست  
  تو که در خواب بودهٔ همه شب چه نصیبت ز بلبل سحرست؟  
  آدمی را که جان معنی نیست در حقیقت درخت بی‌ثمرست  
  ما پراکندگان مجموعیم یار ما غایبست و در نظرست  
  برگ تر خشک میشود بزمان برگ چشمان ما همیشه ترست  
  جان شیرین فدای صحبت یار شرم دارم که نیک مختصرست  
  اینقدر دونِ قدرِ اوست ولیک حدّ امکان ما همین قدرست  
  پرده بر خود نمیتوان پوشید ای برادر که عشق پرده درست  
  سعدی از بارگاه قربت[۱] دوست تا خبر یافتست بیخبرست  
  ما سر اینک نهاده‌ایم بطوع تا خداوندگار را چه سرست  

۶۶– ط

  هر کسی را نتوان گفت که صاحبنظرست عشقبازی دگر و نفس‌پرستی دگرست  
  نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سپید یا سپیدی ز سیاهی[۲] بشناسد بصرست؟  
  هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز گو بنزدیک مرو کافت پروانه پرست  
  گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست  
  آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس آدمی خوی شود ور نه همان جانورست  
  شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ بده ای دوست، که مستسقی ازان تشنه‌ترست  
  من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم هرچ از آن تلخترم گر تو بگوئی شکرست  
  ور بتیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست خصم آنم که میان من و تیغت سپرست  
  من ازین بند نخواهم بدر آمد همه عمر بند پائی که بدست تو بود تاج سرست  
  دست سعدی بجفا نگسلد از دامن دوست ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست  

  1. حضرت، صحبت.
  2. و سیاهی.