برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۵۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۴۱ —

  بیادگار کسی دامن نسیم صبا گرفته‌ایم و دریغا[۱] که باد در چنگست  
  بخشم رفتهٔ ما را که میبرد پیغام؟ بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست  
  بکش چنانکه توانی[۲] که بیمشاهده‌ات فراخنای جهان بر وجود ما تنگست  
  ملامت از دل سعدی فرو نشوید عشق سیاهی از حبشی چونرود که خود رنگست  

۷۲– ط

  پای سرو بوستانی در گلست سرو ما را پای معنی در دلست  
  هر که چشمش بر چنانروی اوفتاد طالعش میمون و فالش[۳] مقبلست  
  نیکخواهانم نصیحت میکنند خشت بر دریا زدن بیحاصلست  
  ای برادر ما بگرداب اندریم وانکه شنعت میزند بر ساحلست  
  شوق را بر صبر قوّت غالبست عقلرا با عشق دعوی باطلست  
  نسبت عاشق بغفلت میکنند وآنکه معشوقی ندارد غافلست  
  دیده باشی تشنه مستعجل بآب؟ جان بجانان همچنان مستعجلست  
  بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ در طریق عشق اوّل منزلست  
  گر بمیرد طالبی در بند دوست سهل باشد، زندگانی مشکلست  
  عاشقی میگفت و خوش خوش میگریست جان بیاساید که جانان قاتلست  
  سعدیا نزدیک رای عاشقان خلق مجنونند و مجنون عاقلست  

۷۳– ط

  دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست هر که ما را این نصیحت میکند بیحاصلست  
  یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست[۴] بامدادان روی او دیدن صباحِ[۵] مقبلست  
  آنکه در چاه زنخدانش دل بیچارگان چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست  

  1. چه حاصل.
  2. تو دانی.
  3. بختش.
  4. در بعضی نسخ: گر هزارش وحشت از ما بر دلست.
  5. صباحی.