این برگ همسنجی شدهاست.
— ۵۶ —
وقتی امیر مملکت خویش بودمی | اکنون باختیار و ارادت غلام دوست | |||||
گر دوست را بدیگری از من فراغتست | من دیگری ندارم قائممقام دوست | |||||
بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای | هم چاره آنکه سر بنهی زیر بام دوست | |||||
درویش را که نام برد پیش پادشاه؟ | هیهات از افتقار من و احتشام دوست | |||||
گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست | اینم حیات بس که بمیرم بکام دوست |
۱۰۱– ب
ای پیک پیخجسته که داری نشان دوست | با ما مگو بجز سخن دلنشان[۱] دوست | |||||
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود | یا از دهان آنکه شنید از دهان دوست | |||||
ای یار آشنا علم کاروان کجاست | تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست | |||||
گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار | ما سر فدای پای رسالترسان دوست | |||||
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت | دستم نمیرسد که بگیرم عنان دوست | |||||
رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید | رحمت کند مگر دل نامهربان دوست | |||||
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد | تسلیم ازآن بنده و فرمان ازان دوست | |||||
گر آستین دوست بیفتد بدست من | چندانکه زندهام سر من و آستان دوست | |||||
بیحسرت از جهان نرود هیچکس بدر | الاّ شهید[۲] عشق بتیر از کمان دوست | |||||
بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد[۳] | وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست |
۱۰۲– ط، ب
تا دستها کمر نکنی بر میان دوست | بوسی بکام دل ندهی بر دهان دوست | |||||
دانی حیات کشتهٔ شمشیر عشق چیست | سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست | |||||
بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید | شوری که در میان منست و میان دوست | |||||
خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت | خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست |