برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۹۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۸۳ —

  همچو مستسقی بر چشمهٔ نوشین زلال سیر نتوان شدن از دیدن مهر افزایت  
  روزگاریست که سودای تو در سر دارم مگرم سر برود تا برود سودایت  
  قدر آن خاک ندارم که برو میگذری که بهر وقت همی بوسه دهد بر پایت  
  دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار تا فرو رفت بگل پای جهان پیمایت  
  چشم در سر بچه کار آید و جان در تن شخص گر تأمل نکند صورت جان آسایت  
  دیگری نیست که مهر تو درو شاید بست هم در آئینه توان دید مگر همتایت  
  روز آنست که مردم ره صحرا گیرند خیز تا سرو بماند خجل از بالایت  
  دوش در واقعه دیدم که نگارین میگفت سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت  
  عاشق صادق دیدار من آنگه باشی که بدنیا و بعقبی، نبود پروایت  
  طالب آنست که از شیر[۱] نگرداند روی یا نباید که بشمشیر بگردد رایت  

حرف د

۱۵۴– ط

  جان من جان من فدای تو باد هیچت از دوستان نیاید یاد  
  میروی و التفات می‌نکنی سرو هرگز چنین نرفت آزاد  
  آفرین خدای بر پدری که تو پرورد و مادری که تو زاد  
  بخت نیکت بمنتهای امید برساناد و چشم بد مرساد  
  تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست که دَرِ فتنه بر جهان بگشاد؟  
  من بگیرم عنانِ شه روزی گویم از دست خوبرویان داد[۲]  
  تو بدین چشم[۳] مست و پیشانی دل ما بازپس نخواهی داد  

  1. بند.
  2. در بعضی از نسخ چاپی این بیت نیز هست:
      خسروا گر تو داد من ندهی جان شیرین خود دهم بر باد  
  3. تو بچشمان.