برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۰۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۹۵ —

  چونحلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعدهٔ دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا میبرد  
  حاجت بترکی نیستش تا در کمند آرد دلی من خود برغبت در کمند افتاده‌ام تا میبرد  
  هر کو نصیحت میکند در روزگار حسن او دیوانگان عشق را دیگر بسودا میبرد  
  وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس سعدی که شوخی میکند گوهر بدریا میبرد  

۱۷۷– ط

  هر گه که بر من آن بت عیّار بگذرد صد کاروانِ عالم[۱] اسرار بگذرد  
  مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد  
  هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش وین دوست منتظر که دگربار بگذرد  
  گفتم بگوشهٔ بنشینم چو عاقلان دیوانه‌ام کند چو پریوار بگذرد  
  گفتم دری ز خلق ببندم بروی خویش دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد  
  بازار حسن جملهٔ خوبان شکستهٔ ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد  
  غایب مشو که عمر گرانمایه ضایعست الا دمیکه در نظر یار بگذرد  
  آسایشست رنج کشیدن ببوی آنک روزی طبیب بر سر بیمار بگذرد  
  ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما گر محتسب بخانهٔ خمار بگذرد[۲]  
  سعدی بخویشتن نتوان رفت سویدوست کانجا طریق نیست که اغیار بگذرد  

۱۷۸– ط

  کیست آن فتنه که با تیر و کمان میگذرد؟ وان چه تیرست که[۳] در جوشن جان میگذرد؟  
  آن نه شخصی که[۴] جهانیست پر از لطف و کمال عمر ضایع مکن ایدل که جهان میگذرد  
  آشکارا نپسندد دگر آن روی چو ماه گر بداند که چه بر خلق نهان میگذرد  

  1. کاروان ز عالم.
  2. در دو نسخهٔ قدیم بجای این بیت:
      این محتسب که دشمن چنگست و خصم نای یک روز بس که بر در خمار بگذرد  
  3. از.
  4. شخصیست.