این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۰۸ —
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری | الّا بسر خویشتنت کار نباشد | |||||
سهلست بخون من اگر دست برآری | جان دادنِ در پای تو دشوار نباشد | |||||
ماهت نتوان خواند[۱] بدین صورت و گفتار | مه را لب و دندان شکربار نباشد | |||||
وانسرو که گویند ببالای تو باشد[۲] | هرگز بچنین قامت و رفتار نباشد | |||||
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق | صوفی نپسندند که خمار نباشد | |||||
هر پای که در خانه فرورفت بگنجی | دیگر همه عمرش سر بازار نباشد | |||||
عطار که در عین گلابست عجب نیست | گر وقت بهارش سر گلزار نباشد | |||||
مردم همه دانند که در نامهٔ سعدی | مشکیست که در کلبهٔ[۳] عطار نباشد | |||||
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست | کان یار نباشد که وفادار نباشد[۴] |
۲۰۲– ط
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد | یاری که تحمل نکند یار نباشد | |||||
گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت | بسیار مگوئید که بسیار نباشد | |||||
آن بار که گردون نکشد، یار سبکروح | گر بر دل عشاق نهد بار نباشد | |||||
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی[۵] | تا شب نرود صبح پدیدار نباشد | |||||
آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق | با آن نتوان گفت که بیدار نباشد | |||||
از دیدهٔ من پرس که خواب شب مستی | چون خاستن و خفتن بیمار نباشد | |||||
گر دست بشمشیر بری عشق همانست | کانجا که ارادت بود انکار نباشد | |||||
از من مشنو دوستی گل مگر آنگاه | کم پای برهنه خبر از خار نباشد | |||||
مرغان قفس را المی باشد و شوقی | کان مرغ نداند که گرفتار نباشد[۶] | |||||
دل آینهٔ صورت غیبست[۷] ولیکن | شرطست که بر آینه زنگار نباشد |