برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۵۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۴۳ —

  جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب گوئی ابریست که از پیش قمر می‌نرود  
  تا تو منظور پدید آمدی ای فتنهٔ پارس هیچ دل نیست که دنبال نظر می‌نرود  
  زخم شمشیر غمت را بشکیبائی و عقل چند مرهم بنهادیم و اثر می‌نرود  
  ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم مهر مهریست که چون نقش حجر می‌نرود  
  موضعی در همه آفاق ندانم امروز کز حدیث من و حسن تو خبر می‌نرود  
  ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی چند گوئی؟ مگس از پیش شکر می‌نرود  

۲۶۷– ط

  سروبالائی بصحرا میرود رفتنش بین تا چه زیبا میرود  
  تا کدامین باغ ازو خرم‌ترست کو برامش کردن آنجا میرود  
  میرود در راه و در اجزای خاک مرده میگوید مسیحا میرود  
  این چنین بیخود نرفتی سنگدل گر بدانستی چه بر ما میرود  
  اهل دل را گو نگه دارید چشم کان پری پیکر بیغما میرود  
  هر کرا در شهر دید از مرد و زن دل ربود اکنون بصحرا میرود  
  آفتاب و سرو غیرت میبرند کافتابی، سرو بالا میرود  
  باغ را چندان بساط افکنده‌اند کادمی بر فرش دیبا میرود  
  عقل را با عشق زور پنجه نیست کار مسکین از مدارا میرود  
  سعدیا دل در سرش کردی و رفت بلکه جانش[۱] نیز در پا میرود  

۲۶۸– ط

  ایساربان آهسته رو کارام جانم میرود واندل که با خود داشتم با دلستانم میرود  
  من مانده‌ام مهجور ازو بیچاره و رنجور ازو گوئی که نیشی دور ازو در استخوانم میرود  
  گفتم بنیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم میرود  

  1. در نسخ چاپی: جانت.