برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۷۵۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۴۴ —

  محمل بدار ایساروان تندی[۱] مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گوئی روانم میرود  
  او میرود دامن کشان من زهر تنهائی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود  
  برگشت[۲] یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم چون مجمری پُرآتشم کز سر دُخانم میرود  
  با آنهمه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود  
  بازآی و بر چشمم نشین ایدلستان نازنین کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود  
  شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود  
  گفتم بگریم تا اِبِل چون خر فروماند بگل وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود  
  صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود  
  در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود بچشم خویشتن دیدم که جانم میرود  
  سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا طاقت نمیآرم جفا کار از فغانم میرود  

۲۶۹– ط

  آنکه مرا آرزوست دیر میسر شود وینچه مرا در سرست عمر درین سر شود  
  تا تو نیائی بفضل رفتن ما باطلست ور بمثل پای سعی[۳] در طلبت سر شود  
  برق جمالی بجست خرمن خلقی[۴] بسوخت زآنهمه آتش نگفت دودِ دلی برشود  
  ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت گر در و دیوارِ ما از تو منوّر شود؟  
  گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود  
  هوش خردمند را عشق بتاراج برد من نشنیدم که باز صید کبوتر شود  
  گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری سُنت پرهیزگار دین قلندر شود  
  هر که بگل دربماند تا بنگیرند دست هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود  
  چون متصور شود در دل ما نقش دوست همچو بُتش بشکنیم هر چه مصور شود  
  پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک سنگ بیکنوع نیست تا همه گوهر شود  

  1. سختی، سودا.
  2. بگذشت.
  3. ما.
  4. عقلی.