این برگ همسنجی شدهاست.
— ۱۸۸ —
خون شد دل من ندیده کامی | الّا[۱] که برفت نام با ننگ | |||||
عشق آمد و عقل همچو بادی | رفت از بر من هزار فرسنگ | |||||
ای زاهد خرقه پوش تا کی | با عاشق خسته دل کنی جنگ؟ | |||||
گِرد دو جهان بگشته عاشق | زاهد بنگر نشسته دلتنگ | |||||
من خرقه فکندهام ز عشقت | باشد که بوصل تو زنم چنگ | |||||
سعدی همه روز عشق میباز | تا در دو جهان شوی بیک رنگ[۲] |
حرف ل
۳۴۵– ط
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل | گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل | |||||
ایا باد سحرگاهی گرین شب روز میخواهی | از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل | |||||
گر او سرپنجه بگشاید که عاشق میکشم شاید | هزارش صید پیش آید بخون خویش مستعجل | |||||
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من | بگیرند[۳] آستین من که دست از دامنش بگسل | |||||
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا؟ | که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل | |||||
بخونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید | نه قتلم خوش همیآید که دست[۴] و پنجهٔ قاتل | |||||
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند | شتر جائی بخواباند که لیلی را بود منزل | |||||
ز عقل اندیشهها زاید که مردم[۵] را بفرساید | گرت آسودگی باید برو عاشق[۶] شو ای عاقل | |||||
مرا تا پای میپوید طریق وصل میجوید | بهل تا عقل میگوید زهی سودای بیحاصل |